تا اینکه یه روز ...
دانایی به همه گفت : " هرچه زودتر این جزیره را ترک کنین ، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید ."
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونه شون بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایق کاری و اصلاح پاروها ، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند .
روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره را ترک کردند . در این میان ، « عشق » هم سوار بر قایقش بود ، اما به هنگام دور شدن از جزیره ، متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و « وحشت » را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود . « عشق » سریعا برگشت و قایقش را به همه حیوانها و « وحشت » زندانی شده توسط آنها سپرد . آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای « عشق » نماند . قایق رفت و « عشق » تنها در جزیره ماند .
جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و « عشق » تا زیر گردن در آب فرورفته بود . او نمی ترسید زیرا « ترس » جزیره را ترک کرده بود . اما نیاز به کمک داشت . فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست . اول کسی جوابش را نداد . در همان نزدیکیها ، قایق دوستش « پولداری » را دید و گفت : " « پولداری » عزیز ، به من کمک کن ."
« پولداری » گفت : " متأسفم ، قایق من پر از پول و شمش و طلاست و جای خالی ندارد ! "
« عشق » رو به سوی قایق غرور کرد و گفت : " مرا نجات می دهی ؟ "
غرور پاسخ داد : " هرگز ، تو خیسی و مرا خیس می کنی "
« عشق » رو به سوی « غم » کرد و گفت : " ای « غم » عزیز ، مرا نجات بده . "
در این بین « خوشگذرانی » و « بیکاری » از کنار عشق گذشتند ، ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست !
از دور « شهوت » را دید و به او گفت : " شهوت عزیز مرا نجات می دی ؟ "
شهوت پاسخ داد : " هرگز ...... برو به درک ...... سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری ! ... حالا بیام نجاتت بدم ؟!!!
« عشق » که نمی تونست « ناامید » باشه ، رو به سوی خدا کرد و گفت : " خدایا ... منو نجات بده "
ناگهان صدایی از درو به گوشش رسید که فریاد می زد : " نگران نباش من دارم به کمکت می آیم . "
عشق آنقدر آب خورده بود که دیگه نمی توانست روی آب خودش را نگه دارد و بیهوش شد .
پس از به هوش آمدن ، با تعجب خودش را در قایق « دانایی » یافت . آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرام تر از همیشه . جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد ، زیرا امتحان نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود .
« عشق » برخاست و به « دانایی » سلام کرد و از او تشکر نمود .
« دانایی » پاسخ سلامش را داد و گفت : " من « شجاعتش » را نداشتم که به سمت تو بیایم . « شجاعت » هم که قایقش دور از من بود ، نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند . پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم ! یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم . تو حکم فرمانده بقیه ی احساس ها را داری . "
« عشق » با تعجب گفت : " پس اون صدای کی بود که بمن گفت برای نجات من میاد ؟ "
« دانایی » گفت : " او زمان بود . "
« دانایی » لبخندی زد و پاسخ داد : " بله ، « زمان » ... چون این فقط « زمان » است که لیاقتش را دارد تا بفمد که « ..........عشق » چقدر بزرگ است . "