سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که در کار کوتاهى ورزید دچار اندوه گردید ، آن را که از مال و جانش نصیبى از آن خدا نیست خدا را بدو نیازى نیست . [نهج البلاغه]

در به دره یه دوست
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:0بازدید دیروز:0تعداد کل بازدید:2803

صابر :: 83/10/22::  2:31 عصر

dar-be-dar.parsiblog.com

یادتون نره همیشه بیاید و نظر هم بدین

تا مطلب بعد بای

اشتراکم گرفتید نشونه لطفتونه


صابر :: 83/10/22::  2:29 عصر

****


می خوام یه دیوار محکم برای پنجره ام درست کنم...


یه دیوار که پنجره بتونه بهش تکیه کنه....نه اینکه فقط پنجره رو تحمل کُنه.


دیگه پنجره از تنهایی خسته شده.


دیوار های زیادی هست ولی همه دیوار ها هم دیوار نیستند.


من میخوام این دیوار رو خودم درست کنم....همون طوری که پنجره دوست داره


یه دیوار که با بقیه فرق داره....


یه دیوار که میخوام آجراش همه دوست داشتن باشه....


میخوام با عشقم رنگش کنم.....


میخوام دیوارم رو طوری درست کنم که تمام پنجره های سنگی ببیننش....


من میخوام این دیوار رو خودم برای پنجره تنها درست کنم....


صابر :: 83/10/22::  2:27 عصر

روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده ، تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند .خوشبختی ، پولداری ، عشق ، دانایی ،صبر ، غم ، ترس ، ... هر کدام به روش خود می زیستند .



تا اینکه یه روز ...



دانایی به همه گفت : " هرچه زودتر این جزیره را ترک کنین ، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید ."



تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونه شون بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایق کاری و اصلاح پاروها ، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند .



روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره را ترک کردند . در این میان ، « عشق » هم سوار بر قایقش بود ، اما به هنگام دور شدن از جزیره ، متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و « وحشت » را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود . « عشق » سریعا برگشت و قایقش را به همه حیوانها و « وحشت » زندانی شده توسط آنها سپرد . آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای « عشق » نماند . قایق رفت و « عشق » تنها در جزیره ماند .



جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و « عشق » تا زیر گردن در آب فرورفته بود . او نمی ترسید زیرا « ترس » جزیره را ترک کرده بود . اما نیاز به کمک داشت . فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست . اول کسی جوابش را نداد . در همان نزدیکیها ، قایق دوستش « پولداری » را دید و گفت : " « پولداری » عزیز ، به من کمک کن ."



« پولداری » گفت : " متأسفم ، قایق من پر از پول و شمش و طلاست و جای خالی ندارد ! "



« عشق » رو به سوی قایق غرور کرد و گفت : " مرا نجات می دهی ؟ "



غرور پاسخ داد : " هرگز ، تو خیسی و مرا خیس می کنی "



« عشق » رو به سوی « غم » کرد و گفت : " ای « غم » عزیز ، مرا نجات بده . "



در این بین « خوشگذرانی » و « بیکاری » از کنار عشق گذشتند ، ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست !



از دور « شهوت » را دید و به او گفت : " شهوت عزیز مرا نجات می دی ؟ "



شهوت پاسخ داد : " هرگز ...... برو به درک ...... سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری ! ... حالا بیام نجاتت بدم ؟!!!



« عشق » که نمی تونست « ناامید » باشه ، رو به سوی خدا کرد و گفت : " خدایا ... منو نجات بده "



ناگهان صدایی از درو به گوشش رسید که فریاد می زد : " نگران نباش من دارم به کمکت می آیم . "



عشق آنقدر آب خورده بود که دیگه نمی توانست روی آب خودش را نگه دارد و بیهوش شد .



پس از به هوش آمدن ، با تعجب خودش را در قایق « دانایی » یافت . آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرام تر از همیشه . جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد ، زیرا امتحان نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود .



« عشق » برخاست و به « دانایی » سلام کرد و از او تشکر نمود .



« دانایی » پاسخ سلامش را داد و گفت : " من « شجاعتش » را نداشتم که به سمت تو بیایم . « شجاعت » هم که قایقش دور از من بود ، نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند . پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم ! یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم . تو حکم فرمانده بقیه ی احساس ها را داری . "



« عشق » با تعجب گفت : " پس اون صدای کی بود که بمن گفت برای نجات من میاد ؟ "



« دانایی » گفت : " او زمان بود . "



« دانایی » لبخندی زد و پاسخ داد : " بله ، « زمان » ... چون این فقط « زمان » است که لیاقتش را دارد تا بفمد که « ..........عشق » چقدر بزرگ است . "



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

2803

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
در به دره یه دوست
::لوگوی دوستان::



::اشتراک::